صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

((چشم های هق زده زنی با روبنده سفید برای همیشه در خاطر من باقی خواهد ماند!))














شوهرم برای چندمین بار مریض شده بود و به بیمارستان رفت، وقتی داشتم برای آوردنش به بیمارستان می رفتم از جلوی آینه رد شدم و از نگاه سرد و رنگپریده زنی که در آینه بود جا خوردم...
به خودم گفتم:((این مرد چه گناهی دارد مریضی پیش میاد دیگه حداقل با یک قیافه ای نرو که بیشتر روحیه اش خراب بشه))، به اندازه ۵ دقیقه جلوی آینه برای آرایش وقت گذاشتم و با لبخندی مصنوعی بر لب برای آوردنش به بیمارستان رفتم در جلوی بیمارستان وقتی از ماشین پیاده شدم زنی که گویا عرب بود با پسر خردسالش در حالی که از بیمارستان خارج می شد و روبنده و چادر سفیدی بر تن داشت به طرف من می آمد و خیره به من بود...شاید حدود یک دقیقه طول کشید که در حال راه رفتن به هم نزدیک شدیم و در این مدت این زن حتی پلک هم نزد و همچنان به من خیره بود...من هم که با این اعصاب خرد و دل خوشی که از فاشیست مذهبی اسلام در ایران داشتم و حالا باید نگاه یک زن روبنده ای را نمی دانم به چه دلیل به من خیره است را تحمل می کردم بالاخره صبرم را از دست دادم و خواستم در جواب یک دقیقه نگاه سنگین و جستجوگرش بر صورتم  نیم نگاهی از سر ناراحتی به چشم های آن خانم بیندازم  که یعنی چی طلبکاری؟، ولی در همان چند صدم ثانیه نیم نگاه اول تمام بدنم به لرزه افتاد و کم مانده بود بزنم زیر گریه...،
از لای روزنه تنگی که برای چشم هایش در چادر سفیدش تعبیه شده بود...توانستم پوست صورت کاملا سوخته با اسید زن جوانی را ببینم که با حسرت و با تمام وجودش به صورت من خیره بود...
سعی کردم جلوی اشک هایم را بگیرم، شوهرم از بیمارستان با پرستار بیرون آمد و سوار ماشین شد و شروع کرد به شکایت از درد و بیماری و اینکه چرا زودتر نیامدی، چرا ساکتی و ...،
در حالی برای تایید حرفهایش سر تکان می دادم عینک آفتابی را روی چشم هایم گذاشتم که اشک هایی را که دیگه نمی توانستم کنترل کنم...نبیند و در خیابان های زیبا و خلوت شهری که زنان آزادانه بدون هیچ اجبار مذهبی و پوششی رفت و آمد می کردند به دو چشم هق زده از میان صورتی که با اسید خورده شده بود
می اندیشیدم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر