پدرم, پدرم را عاشقانه دوست دارم!!!
هنوز هرزگاه خواب می بینم که او از قریه ای دور
برای روز پدر
برای دیدن ما
پس از کاری طاقت فرسا ...
بازگشته است ...
که او در جاده ها تکه تکه نشده است
و سربازان پلیس راه
با نیشخندی نفرت انگیز
چون کرم هایی گرسنه
خزیده در گوری تازه
در حال جویدن میوه هایی که خریده بود
در کنار ماشین له شده و خون آلود
نایستاده اند....
هرازگاه خواب می بینم...
و زمانی که با درد
بادردی عمیق, خنجری برهنه تا انتهای روح و جسمم
بر می خیزم
و لب به سخن می گشایم
پیش از آنکه به پایان غریب خوابم دست یازم
کسی زمزمه می کند؛ افسوس
افسوس که او را بیصدا ,
کشتند!....
------
پدرم را پدرم را, عاشقانه دوست داشتم!....
(شکوه بختیاری)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر