صفحات

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

((آه...سیندرلا!))
























((آه...سیندرلا!))

آه سیندرلا، چه کسی کفشهای بلور تو را دزدیده است؟!....

من اسم آن آیت الله را می دانم
و تو اسم یک سردار، یک وزیر، یک قاضی، یک امام جمعه و هزاران ملا را زمزمه می کنی...

آه سیندرلا، سیندرلا... تو از این جماعت دریده ی گرگ هراسانی
هراسانی تا جایی...
که حتا اعتماد نمی کنی آغوشت را
برای آسایش، برای خواب،
لحظه ای بر گرده ی خاکی زمین بسپاری ...!.

آه سیندرلا...، چه کسی کفشهای بلور تو را دزدیده است؟!...

بیدار شو...، از دوردست ماموران شهرداری هجوم می آورند
و پیش از آنکه آخرین دستفروش را در خیابان به قتل برسانند
بگذار سه بار سرود ای ایران را...
برای علی چراغی، علی اکبری و یونس عساکره...
خوانده باشیم.

آه سیندرلا، سیندرلا چه کسی کفشهای بلور تو را دزدیده است؟!....
من اسم آن آیت الله ها را...
می دانم....

(شکوه بختیاری)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر