۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

((کودکم گفت؛ مادر خدا اینجا نیست, منتظر نمان.))



 
 
خاطرات یک بی حجاب

((کودکم گفت؛ مادر خدا اینجا نیست, منتظر نمان.))

گرچه من یک بیخدا هستم و تنها به حقوق بشر و حقایق علمی و مقام ولی انسان احترام می گذارم. اما خواستم کودکم را مجبور به پذیرفتن عقاید خود نکرده باشم و به این دلیل او را هرازگاهی به کلاس های بسیار کوتاه مذهبی می فرستم. چندی پیش که به شدت از سرپیچی های کودکانه و شیطنت های بی وقفه اش به تنگ آمده بودم و کسالت بدی نیز داشتم .چون مادر سنتی خودم که همواره سعی می کرد کودکانش را با نام خدا آرام کند, به او گوشزد کردم که اگر به آزار و اذیت خود ادامه دهد. خدا بر او خشمگین خواهد شد و در صدد جواب به ناراحتی هایی که او برای مادرش ایجاد بر خواهد آمد.

کودکم با چشم های درشت و زیبایش با صداقت تمام به من نگریست و گفت:((مادر اگر شما را آزردم متاسفم. اما هیچ اتفاقی برای من نخواهد افتاد. چون خدایی اینجا نیست, منتظر نباش.))

با چشم های از تعجب گرد شده از او پرسیدم:((چرا خدا اینجا نیست؟))

او با حالتی مایوس سرش را پایین انداخت و گفت:((در کلاس های مذهبی به ما گفتند که اگر چیزی می خواهید و از خدا طلب کنید, خدا به شما خواهد داد. من هم چند روز پیش از خدا اسباب بازی در مغازه اسباب بازی فروشی خواستم. ولی خدایی نبود.))

با تعجب پرسیدم :((کدام اسباب بازی , چرا به من نگفتی؟))

کودکم در حالی که در آغوشم می گرفت و مرا می بوسید گفت:((به تو نگفتم چون می خواستم ببینم خدا هست؟ و آیا کاری می کند؟))

او دوباره به خاطر شیطنت هایش معذرت خواست و از اتاق بیرون رفت...و مرا شوکه و بهت زده از هوش و منطق کودک امروز و شرمگین از آمیختن خرافات مذهبی چند هزارساله با تربیت کودکان تنها گذارد!...

هیچ نظری موجود نیست: