دایی کوچیکم به زور برای جنگ ایران و عراق رفت،
تازه ۱۸ سالش شده بود که ۲ بار از خانه فرار کرد که به جنگ برود،
می گفت:((می خواهد جلوی هجوم سربازهای عراقی را بگیرد))
می گفت:(( باید کشورم را نجات بدهم...))
...دایی کوچیکه شهید شد!... هرگز جسدش را هم نیاوردند؟!
یکی از رزمنده ها که از دایی کوچیکه بزرگتر بود هر سال در روز مراسم دایی می گفت که یک خمپاره عراقی تیکه تیکه اش کرده!...
امسال ولی ان رزمنده خیلی پیرتر و شکسته تر بود
و یک نگاه پشیمان یا احساس گناه در چشمهای خجالت زده اش موج می زد...
انگار امسال دیگه از دروغ گفتن هم خسته شده بود...
بعد از مراسم خواهرم از ایران زنگ زد و گفت:(( می دانستی دایی کوچیکه را روی معبر مین فرستاده بودند؟!...دوست رزمنده اش گفت!...))
فقط جیغ زدم...
اره دایی کوچیکه من که همیشه می گفت:(( توی این جامعه همه دنبال یک بت گناه می گردن که همه گناه ها را سر آن بندازند...))
از همان بچه هایی بود که روی مین ها فرستادنش... ازش یک پل انسانی ساختند...
دایی کوچیکه من!..
.می فهمی چه دردی دارد قلبم را پاره می کند بعد از اینهمه سال...می فهمی؟!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر