۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

مریم عذرایی که مرتد شد!




















خاطرات یک بی حجاب (قسمت دوم)

مریم عذرایی که مرتد شد!

مدت ها بود که برای خرید بیرون نرفته بودم به قول یکی از آشنایانم، من به خارج کشور آمدم ولی هیچوقت زندگی نکردم. تمام زندگیم همین اخبار پراز شکنجه و درد و اشک هموطنانم از ایران است. فکر کردم من هم انسانم، اگر ایران بودم حداقل پنجشنبه ها با دوستانم می رفتیم بیرون، دلم خیلی گرفته بود از توهین ها و تهدیدها و حرف های جنسی چند نفر حزب الهی که به مرگ و تجاوز و آتش زدن و سر بریدن و...تهدیدم می کردند. با خودم فکر کردند انگار اینها تهدیدهای شان هم حالت آدم هایی موجی را دارد گاهی همه با هم حمله می کنند و گاهی همه تا مدت ها ازشان خبری نیست.

به هرحال شال و کلاه کردم و از خانه بیرون زدم. چند ساعتی تا آمدن بچه ها از مدرسه باقی بود برای همین به بزرگترین بازار شهر رفتم و به مدهای جدید و مغازه های رنگارگ نگاه می کردم.

خرید کردن همیشه روحیه یک زن را شاد می کند. چون احساس می کنی بعد از اینهمه در اولویت قرار دادن شوهرت و بچه هایت. به خودت هم اهمیت دادی و چیزی را که دوست داشتی خریدی، حتی اگر یک چیز بسیار ارزان قیمت باشه که در نظر شوهر ایرانی ات به درد نخور بیاید.. (یک زن حرف من را می فهمد).

سر راه یک مغازه پیتزا و اسنک فروشی بود. به یاد اسنک های ایران رفتم داخل مغازه. ولی هیچ چیز با طعم خاطرات خوش وطنم پیدا نکردم!. هیچی نبود که عطش دلتنگی ایران من را آرام کند!.

چند تا پیتزا کوچک خریدم که متوجه شدم، چند پسر جوان پشت پیشخوان جمع شدند و با نگاهشان به من اشاره می کنند و زیر لب با هم حرف می زنند؟!. خیلی تعجب کردم سال هاست از این رفتارها ندیده بودم؟!. در خارج از کشور به ندرت ممکنه متلک یا چنین نگاه هایی ببینی. بهم برخورد به سرعت از مغازه بیرون زدم.

چند قدم نرفته بودم که دیدم چون عجله کردم سس را فراموش کردم از روی پیشخوان بردارم. دلم نمی خواست برگردم ولی پیش خودم گفتم؛" از اراذل و اوباش حکومت اسلامی ایران نمی ترسی، حالا از چهار تا پسر جوان فرار می کنی. ولشان کن جوانند، حالا بعد اینهمه سال سه چهار تا آدم هیز دیدی... ایران را یادت رفته؟..."

به داخل مغازه برگشتم دیدم همه دارند با هم حرف می زنند و با هیجان می گویند؛ "دیدیش، وای خدا چقدر قیافه اش معصوم بود، مثل مریم مقدس بود!. باورم نمی شد، انگار صدای موسیقی کلیسا را شنیدم وقتی وارد مغازه شد!، بهت گفتم که نگاه کن، دیدی بیخود نگفتم و ...." . یک دفعه نگاهشان به من افتاد و ساکت شدند و با همان نگاه ها در حالی که صورتشان کمی قرمز شده بود. خودشان را مشغول به کار نشان دادند. من هم در حالی که جا خورده بودم سس را از پیشخوان برداشتم و به آرامی زمزمه کردم:((ببخشید، سس را فراموش کرده بودم.)).

جلوی مدرسه بچه ها در ماشین نشسته بودم که برای چندمین بار توی اینه به خودم نگاه کردم. فکر کردم چرا هیچوقت هیچکس، حتی از آشنایانم به من نگفته بود اینقدر قیافه ام معصومه؟!. چرا خودم دقت نکرده بودم؟!.

سرم را روی صندلی ماشین گذاشتم و به یادم آمد که نیروی انتظامی بهم گفت این مانتو جلف سبز را دیگه حق نداری بپوشی در حالی که کت و شلوار خودش سبز بود!. یادم آمد یکبار جلسه معارفه گذاشتند و رییس حراست دانشگاه گفت؛ "بچه های کلاس های هنری را نیروی انتظامی با جنده ها یکی می داند...." و من زار زار گریه کردم.

چشم هایم را به یاد همه این خاطرات تلخ بستم. سعی می کردم جلوی مدرسه بچه هایم گریه نکنم. یکباره موبایلم زنگ کوتاهی زد، یک پیام برایم رسیده بود؛ پیام را زیر لب شروع به خواندن کردم چون موبایلم فارسی نویس نداشت. مجبور بودم هر حرف را بخوانم و به حرف بعدی ربطش بدهم، نوشته بود: " تو حروم زاده جنده مرتد حکمت اعدامه... تو درست ارضاء نمیشی که انقدر حقوق بشر و حقوق زنان می کنی...بیا پیش خودم تا ارضاء شدن را نشانت بدهم تا اینقدر در مورد حقوق زنان حرف نزنی."

توی آینه ماشین به صورت رنگ پریده و چشم های اشک آلودم، نگاهی دوباره انداختم. حالا فهمیدم چرا هیچ وقت به معصومیت چهره ام توجه نداشتم؛ چون وقتی اطراف یک زن را در ایران، فحش و توهین و اتهام و خشونت پر کرده...، حتی مریم عذرا می تواند به جرم روسپی بودن متهم باشه!

هیچ نظری موجود نیست: