۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

خاطرات یک بی حجاب (قسمت سوم) چکمه نیروی انتظامی



















خاطرات یک بی حجاب (قسمت سوم)
چکمه نیروی انتظامی



در کفش فروشی روی صندلی نشسته بودم و داشتم بین چند کفش یکی را انتخاب می کردم. یکدفعه چکمه یک نیروی انتظامی درست آمد
و جلوی من ایستاد!. عرق سردی وجودم را فرا گرفت. با اینکه همیشه جلوی گشت ارشاد و نیروی انتظامی ایستاده بودم ولی ان شب توانی برای شنیدن تحقیر و توهین ها از طرفشان را نداشتم. فکر کردم چقدر روحم از این مبارزه و جدال با یک مشت بیسواد خشک مذهب متجاوز خسته است. از زیر چشم به اطراف نگاه کردم، کفش های شوهرم نبود، حتما رفته بود در قسمت دیگری از فروشگاه.
به خودم امید دادم که می توانی...
، جوابشه بده ...ولی نگذار ببرنت، اینها یک مشت متجاوز کثیفند. در همین موقع چکمه نیروی انتظامی تکان خورد، یاد کتک زدن بچه ها با چکمه هاشون در کوی دانشگاه افتادم...خیز برداشتم با یک حرکت رفتم عقب و سرم را بالا گرفتم و با  خشم به صورتش نگاه کردم. شوکه شدم!....
 
یک سرباز خارجی بود که صورت مهربان و شاد
، و نگاه خونگرمی داشت، به من لبخند زد، احتمالا کمی از خیز برداشتنم و نگاهم متعجب بود، ولی سعی میکرد لبخند بزنه، یک لحظه چشمم توی آینه روی دیوار، به صورت رنگ پریده و وحشت زده ام افتاد.
سرباز جوان باز هم لبخند زد و با مهربانی گفت:((
Hi)). یکدفعه به خودم آمدم در حالی که سعی می کردم بهش لبخند بزنم جواب سلامش را دادم و در ذهنم زمزمه کردم. نترس دختر اینجا ایران نیست!...
سرباز یک جفت کفش برای خانمی که حالا به طرف ما آمده بود برداشت و بهش نشان داد و در حالی که لبخند دیگه ای به من زد با همسرش و کودک خردسالش به سمت دیگر فروشگاه رفت.

شوهرم بر گشت و گفت:((بالاخره کفش دلخواهت را پیدا کردی یا نه )). در حالی که سعی می کردم صورتم را نبینه  و اشک چشم هایم را که بی اختیار سرازیر می شد پاک می کردم با صدای دورگه ای از بغض و درد گفتم:((نه)). به سرعت به طرف در خروجی فروشگاه می رفتم، از در که بیرون زدم تا زمانی که به محل پارک ماشین برسم به یاد ترانه موسوی، زهرا بنی یعقوب، الناز بابازاده و همه زنان ایران...زار زار گریه می کردم

هیچ نظری موجود نیست: