۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

((قسم به معجزه ای غریب))



















در کودکی از شیاطین و جهنمی سوزان
و در جوانی، از بسیج و پاسگاه های گشت ارشاد و لباس شخصی ها
هراسیده ام!

خدای مذهب من،
یک شب، که پسرک، وحشتزده!،
سرش به سنگفرش های کنار پیاده رو می خورد، مرد!

و خون دانشگاه ها را فراگرفت...
و آن شب معجزه ای غریب،
رسالت پیامبران دروغین را درید
که چگونه چهار مرد به مرجان، قاری قرآن!،
تجاوز کردند
و سپیده دم
او هنوز...،
باکره بود!...

(شکوه بختیاری)



هیچ نظری موجود نیست: