در کودکی از شیاطین و جهنمی سوزان
و در جوانی، از بسیج و پاسگاه های گشت ارشاد و لباس شخصی ها
هراسیده ام!
خدای مذهب من،
یک شب، که پسرک، وحشتزده!،
سرش به سنگفرش های کنار پیاده رو می خورد، مرد!
و خون دانشگاه ها را فراگرفت...
و آن شب معجزه ای غریب، رسالت پیامبران دروغین را درید
که چگونه چهار مرد به مرجان، قاری قرآن!،
تجاوز کردند
و سپیده دم او هنوز...،
باکره بود!...
(شکوه بختیاری)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر