۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

نوریزاد: پشت پرده ی انهدام پرواز IR655 (هواپیمای ایرباس)، جمهوری اسلامی در سایه ی هواپیمای مسافربری، هواپیمای جنگنده را مخفی کرده بود تا از رادار ناو آمریکایی فرار کند













نوریزاد: پشت پرده ی انهدام پرواز IR655 (هواپیمای ایرباس)، جمهوری اسلامی در سایه ی هواپیمای مسافربری، هواپیمای جنگنده را مخفی کرده بود تا از رادار ناو آمریکایی فرار کند!...
محمد نوری زاد در ادامه گفت: ما کجا به بلوغ هسته ای رسیده ایم آنجا که در ساک مسافران بی خبر مکه ی خودمان اسلحه مخفی می کنیم و به عربستان می فرستیم؟ 

http://www.kaleme.com/1391/02/02/klm-98732/

http://najvahayenajibane.blogspot.com/2012/04/nurizad-kaleme.html

چرا همه سرنخ‌ها در کشور به اراده شخصی رهبر ختم می‌شود؟
کشتار خاموش سال شصت و هفت، لکه ننگی است نه تنها بر پیشانی حاکمان ما، که بر پیشانی تک‌تک مراجع تقلید و مسؤولان و دستگاه قضائی و نمایندگان مجلس ما الی الابد
محمد نوری‌زاد در ادامه گفت و گوی خود با کلمه...، با اشاره به اینکه تا به حال هیچ پاسخی از طرف رهبری دریافت نکردم و به همین دلیل، از ایشان بسیار گله‌مندم، می‌گوید: بیست و چهار نامه من حداقل بیست و چهار سلام با خود داشت. ایشان علاوه بر مقامی که به عنوان رهبری دارند، یک عالم اسلامی هستند. و می‌دانند ابتدایی‌ترین منازل انسانی و اسلامی را با ادب و ادب‌ورزی باید طی کرد. حتماً می‌دانند که اگر سلام، مستحب است پاسخش واجب است. انصاف این بود که ایشان نه به محتوا بلکه به این بیست و چهار سلام من جواب می‌دادند.
به گزارش کلمه، این مستندساز و جهادگر دوران دفاع مقدس در این گفتگو با طرح این سؤال که چرا رهبری تمامی سرنخ‌های حساس کشور را حتی تعیین تکلیف زندانیان سیاسی را به اراده فردی خویش بند کرده‌اند؟ ادامه می‌دهد: چرا در دل بسیجیان خوش‌نام سال‌های جنگ به اختراع جماعتی با همین نام دست برده‌اند که این جماعت به هیچ اصلی از اصول انسانی مقید نیستند و جز فحاشی و ضرب و شتم و تخریب و به هم زدن اوضاع بدیهی امور ندارند؟ و چرا داستان پرونده حمله این اوباشان مذهبی به کوی دانشگاه و به منزل معترضان به سرانجام نرسیده است؟ چرا روند کلی کشور به جای این که مطلوب عقلا و عقل‌گرایی باشد، مطلوب مداحان و فریبکاران و ریاکاران و رانت‌خواران شده است؟
آخرین بخش از گفت و گوی تفصیلی کلمه با محمد نوری‌زاد را با هم می‌خوانیم:
[پرسش:] گفتید داستان ساخت مصلای تهران، داستان جمهوری اسلامی است. شاید از این زاویه که این مصلا بودجه فراوانی (حدوداً ده برابر یک مصلا با همین زیربنا و نقشه و مصالح) صرف کرده و هنوز دست نیازش دراز است. یا این مصلا باید نهایتاَ در مدت پنج سال ساخته و افتتاح می‌شد اما می‌بینیم بعد از سی و یکی دو سال، هنوز ناتمام است. با تشبیه جمهوری اسلامی به مصلای تهران، آیا منظور شما به هدر رفتن سرمایه‌ها و زمان در این کشور است؟
[پاسخ:] این هدر رفتن سرمایه‌ها و زمان البته یک بخش اساسی منظور من در این مثال است اما نه همه آن. گاه ممکن است شما درگیر حادثه و مشکلی شوید که وقوع آن از اراده شما خارج است و سرمایه‌های شما را و زمان شما را مصروف خود می‌کند. اینجا ای بسا شما مقصر نباشید، که چرا پول و زمان را صرف کرده‌اید و به صورت ظاهر، چیز زیادی عایدتان نشده. مثل سال‌های جنگ. اگرچه در آن سال‌ها هم می‌شد به جای اداره عارفانه جنگ، به اداره عاقلانه آن همت کرد، اما با وقوع ناخواسته آن، هم سرمایه‌های پولی و انسانی ما از دست رفت و هم ما برای آبادانی و ساخت این کشور، زمان را از دست دادیم. کار دیگری هم نمی‌شد کرد. وقتی کشوری درگیر جنگی ناخواسته می‌شود باید همه کارهایش را زمین بگذارد و به همان بپردازد. کم‌ترین غفلت در اینجا موجب خسارت‌های تاریخی می‌شود.
اما قصد من به آن‌سوترِ این هدر شدن سرمایه و زمان اشاره دارد. اگر بخواهم تعارف را کنار بگذارم، باید بگویم ما به کارناوال هدر دادن سرمایه و زمان در مثال مصلای تهران، دو هیولای مخوف داخل کردیم. یکی هیولای بلاهت، یکی هم هیولایی که در دزدی و فریب و نامردی برای خود دم و دستگاهی دارد و خنده‌دار این که به ازای دزدی‌های آشکارش، خود را مجاهد و سرباز و خدمتگزار و مردمی نیز می‌داند و به کم‌تر از بهشت خدا هم راضی نیست.
در داستان مصلا، یک سوژه مذهبی بساطی فراهم می‌کند که جماعتی به نان و نوا برسند. شما فاکتور دزدی را از مصلای تهران حذف کنید، ببینید چه عامل دیگری می‌تواند مانع برنامه‌ریزی و ساخت به‌هنگام این مصلا شود؟ انگار جماعتی در این سال‌ها وارد چرخه ساخت مصلای تهران می‌شده‌اند با جیب‌های دراز. یک آجر برمی‌داشتند و در جایی روی زمین می‌گذاشتند و بلافاصله یک مشت پول بی‌زبان می‌تپاندند داخل همان جیب دراز. بعد یک آجر دیگر روی آجر قبلی می‌گذاشتند باز یک کپه پول می‌فشردند داخل جیب سیری‌ناپذیرشان. بدون آنکه نظارتی در کار باشد یا اساساً دستگاهی جرأت و توان نظارت بر تشکیلاتی مثل قرارگاه خاتم الانبیا را داشته باشد. شب‌های جمعه هم در همان خاک و خل و در هیبت پسران پیغمبر، یک هیاهویی سر می‌دادند و دعای کمیلی برگزار می‌کردند تا کسی جرأت نکند به این درازدزدان چپ نگاه کند. منظور من از انطباق داستان مصلا با داستان انقلاب، آمیختگی سوژه‌های مذهبی است با دو عامل: یکی بلاهت، یکی هم دزدی و فریب؛ که این شابلون بلاهت و دزدی و فریب را می‌شود در بسیاری از طرح‌ها و پروژه‌ها به کار برد و همین نتیجه را گرفت.
[پرسش:] دقیقاً مثل چی؟
[پاسخ:] من صراحتاً بگویم داستان پرتاب ماهواره امید، جز فریب هیچ نبوده و نیست. این که شما یک تکنولوژی نامأنوس را با پول زیاد بخری و آن را به اسم خودت هوا کنی که نشد پیشرفت. کشورهایی که به سمت تکنولوژی هسته‌ای می‌روند یا بسیار کارآمد و هوشمند و قدرقدرت‌اند یا ابله. من دانش هسته‌ای را در فرانسه و انگلستان و آمریکا و چین ناشی از هوشمندی می‌دانم، اما در شوروی سابق و کره شمالی و پاکستان و هندوستان و اسرائیل و کشور خودمان ناشی از بلاهت.
در داستان هسته‌ای خودمان من بلاهت را می‌بینم که هیبتی از قلندری برآورده و سینه‌چاک و عربده‌کش حریف می‌طلبد. همین حالا به این پرسش پاسخ بدهیم که اگر ما این‌همه پول و اعتبار و وقتی را که صرف داستان نیم‌بند هسته‌ای خود کرده‌ایم، صرف اتمام پالایشگاه‌های عسلویه می‌کردیم و شانه به شانه قطری‌ها از چاه‌های مشترک گاز برداشت می‌کردیم، بُرد کرده بودیم یا حالا که هم پولمان هدر رفته و هم در مدار تحریم‌های کمرشکن قرار گرفته‌ایم و هم نیروگاه اتمی بوشهرمان یک لامپ نمی‌تواند برای ما روشن کند.
یک نگاهی به غوغای هسته‌ای در پاکستان و هندوستان بیندازید. اینها در فقر دست و پا می‌زنند اما به خاطر این که عقب‌ماندگی‌های خود را با قدم‌های بلند و جهش‌های فریبکارانه جبران کنند، به سراغ سوژه‌ای می‌روند که بهره‌مندی از آن به بلوغ نیاز دارد. شما یک تیغ صورت‌تراشی را بدهید به دست یک کودک. یک ترقه را بدهید دست یک نوجوان. دکمه انفجار یک معدن را در اختیار یک دیوانه بگذارید. معلوم است که خسارت به بار می‌آورد.
من شاید باور نکنید موافق حساسیت مجامع جهانی درباره جریان هسته‌ای خودمان هستم. چرا؟ چون ما به بلوغ هسته‌ای نرسیده‌ایم و ممکن است بعدها کار دست خودمان و مردمان جهان بدهیم. این بلوغ یعنی این که شما چاقو داشته باشید و در دعواهای تن به تن هرگز از آن استفاده نکنید. کلت داشته باشید و به طرف کسی که شما را عصبانی کرده و حال شما را گرفته شلیک نکنید. صدام این چاقو را داشت و عصبانی که شد به مردم خودش هم رحم نکرد. با ما جنگ داشت اما مردم حلبچه را با بمب‌های شیمیایی‌اش جزغاله کرد. ما کجا به بلوغ هسته‌ای رسیده‌ایم آنجا که در ساک مسافران بی‌خبر مکه خودمان اسلحه مخفی می‌کنیم و به عربستان می‌فرستیم؟ یا به محض شلیک آمریکایی‌ها و زدن هواپیمای مسافربری ما، داد و قال سر می‌دهیم که: ای دنیا این آمریکایی‌های نامرد را ببینید که به هواپیمای مسافربری هم رحم نمی‌کنند؟! اما دم برنمی‌آوریم که در سایه معکوس همان هواپیمای مسافربری، جنگنده‌های خود را مخفی کرده بودیم تا از رادار ناو آمریکایی فرار کنند و به او ضربه بزنند. در قاموس بلوغ ما آیا یک زنگ خطری فعال نشد که ممکن است آن همه مسافر بی‌پناه به خاطر هوش زیاد ما جانشان را از دست بدهند؟




ما نشان داده‌ایم که تا رسیدن به آن بلوغ، حالا حالاها فاصله داریم. شما یک نگاهی به قد و بالای آقای احمدی‌نژاد با آن شعارهای هسته‌ای و غیرهسته‌ای‌اش بیاندازید، ببینید دو گرم چیزی به اسم بلوغ در او پیدا می‌کنید؟ مثلاً دانشمندان می‌گویند آقا اکوسیستم طبیعی یک منطقه را همین‌جوری هردمبیل به هم نزنید چرا که ممکن است طبیعت آن منطقه به صورت واژگون طغیان کند و کار دستتان بدهد. صدام در اواخر عمرش تالاب بزرگ و هزاران ساله هورالعظیم کرد را برای کشت و کار خشک کرد. بی آنکه بداند این تالاب با سایر پدیده‌های طبیعی در یک چرخه تنگاتنگ بده و بستان دارد.

همین غباری که هر از گاه چشم مردم عراق و عربستان و اهواز را کور می‌کند و گاه تا خود تهران پیش می‌آید، ناشی از شلتاق همان بلوغ نداشته است. یا بلایی که بلاهت مسؤولان نابالغ ما به سر دریاچه ارومیه آورده است. یا سرازیر کردن شتابزده بنزین با سرب و ناخالصی زیاد به اسم تولید داخلی به چرخه مصرف سوخت کشور. اینها حالا تبعاتش بعدها معلوم خواهد شد. من یک واژه اختراع کرده‌ام برای همین کارهای مطالعه نشده ناگهانی. چی؟ «بلوغ احمدی‌نژادی». این واژه ناظر به این حقیقت است که ما شب خوابیده‌ایم، ناگهان که صبح از خواب برمی‌خیزیم، می‌شنویم که دولتمردان و مجلسیان و قاضیان ما تصمیم گرفته‌اند کوهی را در وسط کویر جابه‌جا کنند. کلی پول و متخصص و بولدوزر و لودر و بیل مکانیکی می‌ریزند توی همان کویر و مشغول کار می‌شوند. هرچه دانشمندان و بچه‌های کودکستانی می‌گویند آقایان این کار شما مطالعه شده و عقلانی و اقتصادی نیست، چپ چپ نگاهشان می‌کنند که یعنی می‌گویید ما نمی‌فهمیم؟
[پرسش:] اجازه بدهید مسیر سؤال و جواب را ببریم به سمت نامه‌هایی که شما به رهبری نوشتید. سه نامه اول را که نوشتید، شما را بردند به اوین. از داخل زندان اوین، نامه‌های چهارم و پنجم را نوشتید. به مرخصی که آمدید با وجود آنکه برای شما شرط گذاشته بودند که ننویس و بیرون باش، نامه ششم را نوشتید. خیلی هم تند. شما را برگرداندند به زندان. نامه هفتم و هشتم را از داخل زندان نوشتید و منتشر کردید. این دوره، یکی دو سالی طول کشید که یک سال و نیمش را شما در زندان گذراندید. از زندان که بیرون آمدید، یک مدت هیچ خبری از شما نشد. ناگهان نامه نهم را نوشتید، و مطرح کردید که در این مدت، مشغول فیلمسازی از ماجرای زندان خودتان بوده‌اید تا برای رهبری بفرستید. بعد هم مسلسل‌وار نامه‌های دهم و یازدهم تا آخری که نامه بیست و چهارم یا بیست و پنجم باشد. مخاطب همه نامه‌های شما رهبری بود. سؤال این که از این همه نامه هیچ جوابی گرفتید؟ هیچ سیگنالی از طرف بیت رهبری برای شما نیامد که حرف حسابتان چیست؟ این سؤالی است که اغلب به ذهن همه خطور می‌کند.
[پاسخ:] پاسخم منفی است. من هیچ پاسخی از طرف ایشان دریافت نکردم. و به همین دلیل از ایشان بسیار گله‌مندم. بیست و چهار نامه من حداقل بیست و چهار سلام با خود داشت. ایشان علاوه بر مقامی که به عنوان رهبری دارند، یک عالم اسلامی هستند. و می‌دانند ابتدایی‌ترین منازل انسانی و اسلامی را با ادب و ادب‌ورزی باید طی کرد. حتماً می‌دانند که اگر سلام، مستحب است پاسخش، واجب است. انصاف این بود که ایشان نه به محتوا بلکه به این بیست و چهار سلام من جواب می‌دادند.
[پرسش:] فکر نمی‌کنید همین که با شما کاری ندارند خودش یک جور جواب است؟ هر کس دیگر به جای شما بود به قول خودتان حتماً پودرش می‌کردند. مثل سعیدی سیرجانی؛ یا همان بلایی که سر آقای زیدآبادی آمد، یک نامه نوشت و به سال‌ها زندان و تبعید محکوم شد.
[پاسخ:] من در آن نامه‌ها شاید ده‌ها پرسش مطرح کرده‌ام، با ده‌ها پیشنهاد و ده‌ها آسیب و درد؛ و راه‌هایی برای برون‌رفت از این اوضاع و احوالی که گرفتارش هستیم. در نهج‌البلاغه نامه‌های متقابل حضرت علی و معاویه هست. نامه‌های معاویه به حضرت علی هم هست. این یعنی چه؟ یعنی حضرت علی برای نامه فردی مثل معاویه ارزش قائل می‌شده. در نهایت ادب با او محاجه می‌کرده. حالا رهبر ما همان حضرت علی و من همان معاویه. انصاف نبود به نامه‌های این معاویه خانگی پاسخ داده می‌شد؟
البته من بعضی وقت‌ها به ایشان حق می‌دهم که از کنار این‌گونه نامه‌ها به نرمی عبور کنند و خودشان را به ندیدن و نشنیدن بزنند. من خودم را جای ایشان می‌گذارم، می‌بینم نامه‌ای از طرف نوری‌زاد منتشر شده که در او آمده: ای رهبر گرامی، بعضی از پاسداران اطراف شما دزدند. بعضی از اطلاعاتی‌های اطراف شما هیولایند. اینها دارند اموال مردم را غارت می‌کنند. قاچاق می‌کنند. در کشتار و شکنجه مردم سهم و نقش دارند. در کارهای اقتصادی دخول کرده و می‌کنند. آن هم بی در و پیکر. بی آنکه دستگاهی جرأت اعتراض و حسابرسی از آنها را داشته باشد. در کارهای سیاسی دخول کرده‌اند. در کارهای امنیتی دخول کرده‌اند.
خب، شما جای رهبری، ایشان جواب بدهند که چه؟ بگویند: نخیر اینها این‌طور که شما می‌گویید، خطاکار نیستند بلکه فرزندان فداکار من‌اند؟ بگویند اینها دزد نیستند؟ بگویند اینها قاچاقی نیستند و به کارهای اقتصادی و سیاسی و اطلاعاتی دخول نکرده‌اند؟ حفظ نظام که اوجب واجبات است. حفظ نظام می‌گوید پاسداران من باید از لوازم آرایش تا دیش و رسیور ماهواره و یخچال و فریزر و لوازم پزشکی و داروهای غیراستاندارد و هزار قلم دیگر را قاچاق کنند. حفظ نظام می‌گوید که پاسداران من باید همه پیمان‌ها را در مناقصه‌های صوری درو کنند. حفظ نظام می‌گوید پاسداران من باید در کارهای اطلاعاتی دخول کنند. اصلاً هم این کارها غیرقانونی نیست. چرا؟ چون من خودم فراتر از قانونم. فراتر از قانون؟ بله، این را خود قانون می‌گوید.
آیا رهبر می‌تواند به این پرسش من پاسخ بگوید که چرا و به چه دلیل با یک تلفن بیت ایشان، ناگهان جوان ناکارآمدی چون سعید مرتضوی به مقام دادستانی گمارده می‌شود؟ یا چرا آدم‌های هفت‌خط اما خودی از پرونده اختلاس سه هزار میلیارد تومانی کنار گذاشته می‌شوند؟ یا این چه نظامی است که زیر عبای آن از خلخالی هست تا جنتی تا سید محمد خاتمی؟ و همه در چارچوب نظام؟ قبول می‌کنید که رهبری اگر لب وا کنند و بخواهند به یکی از نامه‌های من پاسخ بدهند، از در و دیوار بر او نامه می‌بارد و این خط قرمز، مورد تعرض قرار می‌گیرد. که در آن صورت، مگر می‌شود جلوی این سیل ویرانگر را گرفت؟ پس چه بهتر که نامه‌ها را ندیده و نخوانده و نشنیده بگیرند. به نظر شما این‌جوری بهتر نیست؟
[پرسش:] شما در یکی از نامه‌هایتان نوشته بودید که ما در مجاورت فروپاشی هستیم. فکر نمی‌کنید خود شما با این نامه‌ها به روند آن فروپاشی دارید کمک می‌کنید؟

[پاسخ:] بله، من دارم به این فروپاشی کمک می‌کنم. اصلاً صریح‌تر بگویم، من دارم به این فروپاشی اصرار می‌ورزم. فروپاشی چه؟ فروپاشی بی‌قانونی‌ها و ظلم‌ها و دروغ‌ها و نکبت‌ها.
[پرسش:] البته این یک حرف کلی است. شما حرف از قانون می‌زنید. اجازه می‌دهید ما هم صریح بپرسیم؟ شما در نسبت با رهبری، خودتان را دوست ایشان می‌دانید؟
[پاسخ:] من خودم را حتماً دوست ایشان می‌دانم. و دوست دارم به شرطی که ایشان به حقوق مردم بها بدهند صد سال عمر کنند و صد سال ولی فقیه باشند و صد سال سایه‌شان روی سر ما باشد.
[پرسش:] اصلاً باورکردنی نیست؟
[پاسخ:] چی باورکردنی نیست؟
[پرسش:] این دوست داشتن‌های شما که خواستار صد سال باقی ماندن رهبر هستید. این خواست شما با محتوای نامه‌های شما جور در نمی‌آید.
[پاسخ:] اتفاقاً بسیار هم جور است. آقای خامنه‌ای به این چند شرط من بها بدهند و صد سال دیگر بر ما رهبری کنند. شاید بگویید نوری‌زاد کی هست که با چند تا شرط بخواهد رهبری آقای خامنه‌ای را تا صد سال دیگر تضمین کند؟ به این چند شرط من اگر دقت کنید اطمینان می‌دهم با من هم‌رأی خواهید شد و به صد سال رهبری آقای خامنه‌ای رضایت خواهید داد.
من می‌گویم آقای خامنه‌ای صد سال رهبر ما باشند، اما شجاعانه در برابر بهاییان ایرانی بنشینند و به آنان بگویند: به همه هستی قسم، خدا و پیغمبر کجا منظورشان این بوده که شما را به خاطر اعتقادات‌تان به تنگنا بیاندازند و شما را از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی‌تان باز بدارند! وای بر آن کسی که حکم محرومیت‌های بدیهی و انسانی شما را امضا کرده و به نام اسلام در مدت سی و سه سال، بارانی از تحقیر و ظلم و محرومیت بر سر تک تک شما بارانده. با آنکه شما گفته‌اید و می‌گویید: ما نه جاسوسیم، نه اسلحه به دستیم، نه خواستار سرنگونی جمهوری اسلامی هستیم، نه از دیوار کسی بالا می‌رویم، نه هرزه‌ایم، نه با رواج فحشا موافقیم، نه با دشمنان شما دست به یکی کرده‌ایم، تنها تفاوت ما با شما عقیده ماست. همان عقیده‌ای که خدا ما را در انتخاب آن آزاد و مخیر ساخته است.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما رسماً در برابر تاریخ و مردم آسیب‌دیده ایران زانو بزنند و بگویند: این کارهایی که ما در این سی و سه سال کردیم، هیچ ربطی به اسلام نداشته. ما می‌خواسته‌ایم حاکم باشیم، به همین دلیل، رقبای خود را و معترضان خود را زدیم و کشتیم و اموالشان را مصادره کردیم.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند اما اعتراف کنند که: در هیچ کجای اسلام و در هیچ کجای قاموس الاهی، ظهور قصابانی چون خلخالی و فلاحیان گنجانده نشده که به راحتی خیار و پنیری که می‌شود بی زحمت دو نیمشان کرد، جماعتی از انسان‌های بی‌گناه را بی آنکه مجال دفاع به آنان بدهند، از وسط دو نیمشان کردند و به رگبارشان بستند و گوش تا گوش سرشان را بریدند و نابودشان کردند.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما حتماً به کشتار فله‌ای در سال شصت و هفت اشاره کنند و فقط این را به ما بگویند که اختیار این عمل هولناک را از کجای اسلام و از کجای انسانیت و از کجای عقل بیرون کشیده‌اند.
من معتقدم کشتار خاموش سال شصت و هفت، لکه ننگی است نه تنها بر پیشانی حاکمان ما، که بر پیشانی تک‌تک مراجع تقلید و مسؤولان و دستگاه قضائی و نمایندگان مجلس ما الی الابد. آنانی که به خاطر یک لقمه اعتبار، در برابر و قوع این حادثه خونین، سکوت کردند و نام ما را در ردیف هیتلرها و چنگیزها جای دادند. ما باید در پیشگاه این مردم و در برابر تاریخ و آیندگان به خاک بیفتیم و زار بزنیم و عمامه از سر برداریم و گریبان پاره کنیم و هوار بکشیم و ضجه بزنیم و خون گریه کنیم و خود را به اراده قانون و خواست جمعی مردم بسپریم. این خون‌های به نا حق ریخته شده، اصلاً چیزی نیست که با اطلاق یک واژه منافق بشود پای بر آن نهاد و نادیده‌اش گرفت.


معتقدم امروز هر که بخواهد بر این سرزمین فلک‌زده حکومت کند، یا بعدها به گردونه انتخابات درست و مردمی و آزاد آن داخل شود، باید تکلیفش را با حادثه خونین و قصابانه سال شصت و هفت روشن کند. این خون‌ها همچنان تر و تازه‌اند و از تک تک ما که در آن سهم و نقشی داشته‌ایم مطالبه حق خود را می‌کنند. چرا؟ چون این خون‌ها را ما به اسم اسلام ریخته‌ایم و ذات اسلام از یک چنین قصابی و وحشی‌گری متنفر است. ما باید به تاریخ و به صاحبان این خون‌های به ناحق ریخته شده پاسخ بدهیم که در کدام دادگاه و با کدام قانون و با کدام وکیل و با کدام پرونده و با کدام حق دفاع و با کدام هیأت منصفه و با اعتنا به کدام رویه عقلانی ما به یک چنین قتل عام کور دست برده‌ایم؟
من از سایت «کلمه» به خاطر جایگاه روشنگری‌اش بسیار سپاس‌مندم. اما نه سایت «کلمه»، بل همه ما باید این را تمرین کنیم که اگر خطایی در گذشته انجام داده‌ایم، بهترین راه محو یا تقلیل یا جبران آن خطا اعتراف به آن و سعی در ترمیم آن است نه لاپوشانی آن. شاید به شما که مثل خود من، خود را موظف به حمایت از آقایان میرحسین موسوی و خاتمی می‌دانید، دشوار باشد که از نوری‌زاد بشنوید: چرا آقای خاتمی جرأت و شهامت اعتراف به این را ندارد که از تضییع حقوق بهاییان ایران سخن بگوید؟ یا از همین کشتار سال شصت و هفت؟ راستی چرا؟ مگر می‌شود اصلاح‌طلب بود و در همان حال، به چشم خود دید جماعتی دارند زیر چرخ‌های اسلامی ما له می‌شوند؟ و سکوت کرد؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما مرد و مردانه به ما بگویند: چه میزان از پول مردم به اشاره و دستور مستقیم ایشان به افغانستان و سوریه و لبنان و حزب‌الله و فلسطین و میانمار و هر جای دیگر سرازیر شده است؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما در یک جمله به ما بگویند این را از کجای اسلام پیدا کرده‌اند که مجموعه‌های تحت امر ایشان، مثل بنیاد مستضعفان و آستان قدس رضوی و سپاه و اطلاعات، چرا نباید به هیچ تشکیلات نظارتی اجازه واکاوی در چند و چونشان را بدهند؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما به ما بگویند این را از کجای اسلام برداشت کرده‌اند که سنی‌ها و دراویش و سایر معتقدان به نحله‌های متفاوت فکری، نباید امنیت اعتقادی داشته باشند؟
ایشان صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما به شرط این که صادقانه به ما بگویند علت این که زلف اعتبارشان را به زلف فرد نامتعادلی مثل آقای احمدی‌نژاد گره زدند، چه بوده؟ به ما بگویند علت این که با حمایت‌های بی‌دریغشان از احمدی‌نژاد، خسارت‌های جبران‌ناپذیری به شاکله کلی کشور وارد آورده‌اند و هنوز نیز می‌آورند و در این مسیر، سخن مشفقانه احدالناسی را نیز نخواسته‌اند که بشنوند، در این بوده که خداوکیلی در آقای احمدی‌نژاد مختصری عقل و درایت مشاهده کرده‌اند؟ یا نه، او را برای بقای خود مناسب‌تر یافته‌اند؟
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما صادقانه به ما بگویند بعد از پیروزی انقلاب، روحانیان در یک جا، تنها در یک جا، تنها در یک جا، تنها در یک جا، تنها در یک جا، مدیر بوده‌اند و در همان یک جا موفق عمل کرده‌اند. و بلافاصله صادقانه اعتراف کنند که: روحانیان به خاطر سوادی که نداشته‌اند، مسیر نخبگی و تخصصی کشور را ضایع کرده‌اند و با دخالت‌های بی در و پیکرشان در اموری که بدان‌ها مربوط نبوده، ایران بزرگ را ذلیل و خوار کرده‌اند و بر زمین گرم تباهی‌اش کوفته‌اند.
آقای خامنه‌ای صد سال دیگر رهبر ما باشند، اما به ما بگویند چگونه شد که نخبگی در کشور ما رو به افول نهاد و پخمگی برآمد و بر مسند نشست؟
ایشان به ما بگویند چرا تمامی سرنخ‌های حساس کشور را حتی تعیین تکلیف زندانیان سیاسی را به اراده فردی خویش بند کرده‌اند؟ چرا در دل بسیجیان خوش‌نام سال‌های جنگ، به اختراع جماعتی با همین نام دست برده‌اند که این جماعت به هیچ اصلی از اصول انسانی مقید نیستند و جز فحاشی و ضرب و شتم و تخریب و به هم زدن اوضاع بدیهی امور ؟؟؟ ندارند؟ و چرا داستان پرونده حمله این اوباشان مذهبی به کوی دانشگاه و به منزل معترضان به سرانجام نرسیده است؟ چرا روند کلی کشور به جای این که مطلوب عقلا و عقل‌گرایی باشد، مطلوب مداحان و فریبکاران و ریاکاران و رانت‌خواران شده است؟
[پرسش:] تشکر آقای نوری‌زاد. اگرچه این ترجیع‌بند شما می‌تواند خیلی گسترده و ادامه‌دار باشد، اما به همین‌جا بسنده می‌کنیم.
منبع: وبسایت «کلمه»

هیچ نظری موجود نیست: