مادربزرگم الان یک جایی روی تخت بیمارستان دراز کشیده، شنیدم وقتی می خواسته برای میلیونمین بار به کلاس قرآن برود و همان کتاب تکراری را غلط قلوت بخواند بدون اینکه به ترجمه اش نگاهی بیندازد... به سختی تصادف کرده و نصف بدنش زیر ماشین له شده!!!...
کلی گریه کردم بعد به خانواده ام زنگ زدم و گفتم اینهم از معجزات کتابتان حالا دست از این خرافات بر می دارید؟...
دارم فکر می کنم: مادربزرگم یکی از همان سیندرلاهای ایرانی بود شبیه سوفیا لورن و انجلینا جولی بود ،
از همان سیندرلا های ایرانی که هیچوقت کسی برای نجاتشآن نیامد
و مردی که دروغ گفته بود در مورد شغلش و برایش یک گردنبند آب طلا آورده بود و همه را گول زده بود باهاش ازدواج کرد...
از همان سیندرلا های ایرانی که بعد از ازدواج سرش هوو آوردند...
از همان سیندرلاهای ایرانی که همه عمرش چون چشم های رنگی داشت و خیلی زیبا بود خواهر شوهرش و خود پدربزرگم برای تحقیرش یا به قول معروف برای اینکه پرو نشه به خاطر زیباییش!، تورانی به معنای تورانیان که دشمن ایرانیان بودند یا به خاطر چشم های رنگیش چش زاغ صدایش می کردند...
می دانم که بارها از پدربزرگم و دایی بزرگم که خیلی مذهبی و مسلمان و جبهه رفته و نمازخوان بود، کتک خورده بود...
همیشه وسائلش را برای اذیت کردنش در خانه جابه جا می کردند به طوری که همیشه در حال گشتن به دنبال کیف و کفش و مانتویش بود....
یادمه با همان زبان بچگی چند بار بهش گفتم: ((مامان بزرگ از بابابزرگ جدا شو، چرا باهاش زندگی می کنی...، چرا جدا نمی شی؟...)) و او با لبخند و اعتقاد در حالی که قرآن را در دست می گرفت،
می گفت:((مادر جان من خدا باهام بوده وگرنه اینها تا حالا من را کشته بودند این قرآن کمکم کرده وگرنه معلوم نبود الان چه بلایی سر من آمده بود من به خاطر بچه هایم ماندم حالم که بچه هایم بزرگ شدند
دیگه زشته طلاق بگیرم پشت سرم می گویند این پیرزن سر پیری چشه که طلاق می خواهد و ...))
و من با همان بچگی به چشم کبودش و شانه ضرب دیده ارغوانی اش خیره می شدم و زیرلب می گفتم :((خدا چه کمکی به تو کرده؟!...اینهمه قرآن خواندنت چه اثری داشته، بس کن مادربزرگ...بس کن...))
دارم فکر می کنم اگر به جای یک عمر قرآن خواندن چهارتا کتاب علمی خوانده بود می توانست برود دانشگاه و انقدر اعتماد به نفس پیدا کنه که جدا بشه و یک کاری برای خودش پیدا کنه و انقدر کتک نخوره...و تحقیر و توهین نشنوه....
دارم بهش فکر می کنم و اشک می ریزم...کتابهای کنکورم روی میزه...به خودم قول می دهم امسال قبول می شوم...انقدر درس می خوانم که قبول بشم...به خودم قول می دهم که مثل او بدبخت نشوم...
بچه کوچیکم توی اتاق می دود و می پرسد :((مامان چرا گریه می کنی؟، چی شده داری چی می نویسی؟...))
اشک هایم را پاک می کنم و بهش لبخند می زنم و می گم:(( هیچی عزیزم یکی از قصه های زندگی ام را...
دارم می نویسم من مادربزرگم نیستم!...))
(عکس تزئینی است)
۲ نظر:
http://www.facebook.com/profile.php?id=100001548022353
این خانم هم اسم منه؟...
ولی من فیسبوکم اینه عزیزم
http://www.facebook.com/SophiaShapourBakhtiar
ارسال یک نظر