۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

هموطن عزیزم، لطفا خودکشی نکنید چون ما به امید آزادی شما زنده ایم!!!


توی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و منتظر پرستاری بودم که من را به اتاق عمل ببرد...فقط در آن لحظات به همه شما که در ایران هستید فکر می کردم به اینکه چقدر مردن توی بیمارستانی دور از وطنم ایران بیهوده و بی معناست!
و چقدر آرزو می کنم که در تظاهرات و روی کف خیابان های تهران بمیرم...
فکر کردم چطور می توانم به این بیهودگی بمیرم وقتی هنوز می توانم کاری برای وطنم انجام بدهم؟...
هر چند دور از وطن، هر چند کاری کوچک و ناچیز مثل یک ویدئو یوتیوب ساده یا یک بلاگ بیشتر یک خبررسانی روی فیس بوک یا پیام هموطنی که ویدئویی از من دیده یا متنی خوانده...و درد دل می کند یا خبری را از ایران می رساند یا....

موبایلم زنگ می زند شوهرم و بچه هایم هستند و یکی از بچه هایم با غصه و بغض می گوید: مامان نمیری یک وقت؟...
سعی می کنم بخندم و می گوییم: نه مامان نمی میرم، نترس من بمیرم کی، مامان تو باشه؟....
فکری می کند و می گوید راست می گی نمی شه بمیری، ما بی مامان می شویم پس خوب شو بعد از عمل...،
 تلفن را قطع می کند...به فکر غریبی خودمان می افتم که تنها، مریض و نیم مرده حتی فامیل و آشنایی ندارم که در بیمارستان منتظرم باشد...
بچه ها که مدرسه دارند و نمی توانند این اتاق خون آلود را ببیند و صدای جیغ های مادرشان را بشنود...پس خودم مانده ام و صدای عقربه ثانیه شمار ساعت و بوی خون...
پرستار جدیدی در می زند و توی اتاق می آید و به کف اتاق که هنوز خون آلود است با رنگی پریده و چشمانی که تاسف را می شود در آن دید، نگاه می کند و می گویید ، باید برای عمل بروی حاضری؟
 سرم را به علامت مثبت تکان می دهم...وقتی توی راهروهای بیمارستان چراغ های مهتابی را تا رسیدن به اتاق عمل می شمارم،
 پرستارم با رنگی پریده، سرش را پایین می آورد و توی چشمهایم خیره می شود و می گویید نگران نباش امیدوارم خوب بشی...

با لبخند بهش نگاه می کنم و با زبان انگلیسی بهش می گوییم نترس من با عزرائیل شرط بستم  که قبل از جنتی نمیرم...

پرستار با تعجب می پرسد جنتی کیه؟...

با صدای بلند می خندم و صدای قهقهه من با صدای باز شدن در اتاق عمل توام می شود...

وقتی از بیمارستان برگشتم...

خبر خودکشی یکی دیگر از هموطنانم را روی اینترنت دیدم...

شوکه شده بودم، بلند بلند گریه می کردم...و با دستهایم بالشی را جلوی دهنم گرفته بودم تا بچه ها توی اتاق کناری صدای ضجه هایم را نشنوند...

هیچ نظری موجود نیست: